کمیلکمیل، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

دوران مادرانه

مادرِمادرِمادر...

*تو بیمارستان... ساعت ملاقات اقوام با تازه مادر شده ها... مامان بزرگم اومده بود دیدار...تا مامانمو که دو روزی تو دوران بستریم پیشم مونده بود،دید: الهی مادر فدات شه!چقدر لاغر شدی! مامانم اما به صورت اشکی من تو NICO نگاه می کرد و صدای نازنین قربون صدقه ش میومد: الهی قربونت بشم مامان.غصه نخوریا. خدا بزرگه... من داشتم به دست انژوکت خورده کمیل نگاه می کردم و اشک میریختم: الهی من بمیرم مامان جون، این حالتو نبینم...* مادری قصه پرغصه و تکراری ست... مادری زایمان و متولد شدن یک نوزاد نیست... مادری تا پنجاه،شصت و هفتاد سالگی فرزندت ادامه دارد... تو مادر میشوی و فرزند اولویت اول و آخرت میشود...تو یکبار عزیزترین کسی بودی و حال یکی عزیزترین توست....
7 تير 1394

حال این روزهای ما

دلم یه تنوع بزرگ میخواد... حسابی حوصله م از حال و احوال این روزا داره سرمیره... از گرمای زیاد سبزوار که مجبورمون میکنه وقت زیادی رو تو خونه بگذرونیم. میشه بی خیال همه چیز شد و زد بیرون ولی می ترسم کمیل گرما زده شه. می ترسم از اسهال شدنش(ببخشیدا...!!!) تو این روزایی که هر چیزی دم دستشه رو مثل زامبی گاز میگیره( مثل چونه من، سر شونه م، دماغ باباشو و...) و دندونش اذیتش میکنه و در نمیاد...اوووف! از جایی شنیده م اگه پدر و مادرا می دونستن بچه برای هر دندون چه سختی ای(!) میکشه واسه جوونه زدن هر دندونش براش شتر قربونی میکردن... الهی بمیرم.کمیل چی میکشه این روزا. حاضرم همه درداشو بکشم و اذیت شدنشو نبینم. آره ترسم  از این اینه که حالش بد شه...
4 تير 1394

از عرش صدای ربنا می اید...

«...رَمَضان الذّی اَنزَلتَ فیِهِ القُِرآن...»   ماه خدا از راه رسید...مبارکه...   از اینکه از خاطراتکده ی پسرم مثل یه بولتن برای اعلام مناسبتها استفاده کنم بدم میاد و هیچ مناسبتی رو اینجا اعلام و درج نمی کنم ولی رمضان یه چیز دیگه ست...یه چیز دیگه...پس مبارکه... پارسال ماه مبارک کمیل تو دلم بود و تازه یه ماهش شده بود.ما حدود ده روزی مهمون خانواده همسری بودیم یه شهر دیگه.خانواده همسر ادمای خوب و خوش مشربی هستن الحمدلله و البته خوش خوراک(!)و هر وقت میریم خونه شون معمولا سنگ تموم میذارن واسه خوردنیا...دست پخت مامان همسر هم به همین جهت خیلی خوشمزه ست. حمید هر وقت میخواد از غذام تعریف کنه که خوب شده...
28 خرداد 1394

من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد...

    چه زیبا خالقی دارم  دلم گرم است می دانم  که فردا باز خورشیدی   میان آسمان ، چون نور می آید    شبی می  خواندم ....  با مهر  سحر می  راندم .....  با ناز    چه بخشنده خدای عاشقی دارم  که می خواند مرا ، با آنکه میداند                                              گنه کارم   ...
9 خرداد 1394

آلبوم چهار ماهگی

  اینا چین؟!!! الهی قربون خنده های شیرینت بشم... وقتی ژست عکس گرفتنت عالیه... اوا... خداجون !دارن ازم عکس میگیرن... کدوم طرفی رو بخورم؟!! سلااااام گلم... عزیزدل مامان پوپت های عروسکی ردیف میشن تا اقا کمیل باهاشون بازی کنه... اما...وقتی خیلی صامتند و گل پسری از بیحرکتیشون خسته میشه... این میشه نتیجه ش ...: ایششش...بدمزه ست مامانی؟ من میمیرم برات وقتی این شکلی میشی... دمرو در حال صحبت با اقای پوه؛محبوبترین عروسکت که خلی دوسش داری و باهاش میخندی و حرف میزنی! ...
9 خرداد 1394

پنج ماهگیت مبارک عسلم

ماهگیت مبارک نازنین مامان...     عزیزدلم سلام... اقاتر شدنت مبارک نازنینم! اینو بدون پسرم که مامان عاشقته...عاشق تک تک لحظه های کنارت بودن... واصلا دلش نمی خواد این روزا زودتر بره...به هیچ قیمتی... این ماه یاد گرفتی به چپ و راست بچرخی... خیلی ناز و بامزه میچرخی...من هلاک عشوه هاتم وقتی می چرخی و برمیگردی با ناز نگام میکنی... خندیدنت دلبرونه شده... من و باباجون می میریم برای یه لبخندت... اینم فایل صوتی خنده های نازت: http://uplod.ir/dzfs5brgbu2t /خنده.ماه_چهارم. amr.htm این ماه عموی باباجون فوت شدن و نشد زیاد وبتو اپ کنم...معذرت میخوام عزیزم. خدا عموعلی رو...
6 خرداد 1394

بهارانه ها...

      نازپسرم اول اردیبهشت چهارماهت شد و نوبت واکسن دومت ... ولی چون چند روزی بود که تب میکردی و پشت سرت هم داغ بود با مشورت مامان جون و خاله های مهربون بهداشت با چند روز تاخیر، پنجم بردیمت واسه واکسن ... الهی قربونت بشم که کلی گریه کردی و بی قراری . وقتی اوردیمت خونه چندساعت سرحال بودی ولی بعد پات ورم کرد و کمپرس اب و یخ هم فایده ای نداشت . پای قرمز و ورم کرده ت رو که تکون میدادی گریه میکردی ... الهی بمیرم برات که گریه هات دل سنگو آب میکرد . منم از دیدن اذیت شدنت و شنیدن صدات اشکم روون بود و مامان بیچاره نمی دونست کدوممون رو اروم کنه . یه پتوی نازک رو پیچیدیم دور پاهات تا نتونی تکونشون بدی و اروم شدی...
17 ارديبهشت 1394

چهارماهگیت مبارک نازنین مامان...

                   همیشه به قداست چشمهای تو ایمان دارم... چه کسی چشمهای تو را رنگ کرده است... چه وقت دیگر گیتی تواند چون تویی خلق کند؟ فرشته ای در قالب یک انسان ... فقط ساده می توانم بگویم ... تولدت مبارک ... ماهگیت مبارک تمشک مامان...   نازنینم، نفسم ،پسرقندعسلم ماهگیت مبارکه عزیزتر از جونم... پسرم این ماشاالله اقاتر شدی... کارای تازه ای یاد گرفتی که با انجام دادنشون دل مامان بهار وبابایی حمیدو میبری.دیگه مامان جون وباباجون که بماند.پ...
3 ارديبهشت 1394