کمیلکمیل، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

دوران مادرانه

آلبوم تولد

قربونت برم می چرخی هرطرفی دوست داری...   ادامه مطلب هم داریماااااا... وقتی تو بغل مامانمی و دارن آروغتو میگیرن... میوه دلم و مامان عزیزم... قربون هردوشون برم بابا حمید داره آروغتو میگیره... اولین باری که تونستیم از خنده ت عکس بگیریم... البته این یه لبخند کوشولوئه! این عکس گیفت هایی هستش که درست کردیم.به مهمونای تولد شما که می اومدن بهمون سر می زدن هدیه می دادیم... الهی قربون چشای نازت بشم...عاشق این عکستم مامان جون. پسرم وقتی کلاهتو برمیداریم کلی عوض میشی... ...
11 بهمن 1393

تولدت مبارک پرنس کوچولو...

    سلام سلام من اومدم... من کی ام؟ من اقا کمیل هستم. تو تاریخ یک دی ماه سال نود و سه تو سن سی چهار هفته و چهار روزگی به دنیا اومدم با نزدیک سه هفته عجله برای دیدن این دنیا... (خاطرات این مدتی که یه عالمه اتفاقای جدید و مهم افتادو مفصل سر فرصت میام میگم... اگه نی نی بذاره...!) چندتا عکسای نی نی: سه تای اول مال روز ترخیصمون تو بیمارستانه...که کمیل جان دو روزشه... اینم مال چند روز پیشه دقیقا نمی دونم چندم ولی مال دهم به بعده... ...
19 دی 1393

wears of baby

این لباسا رو برات خریدیم تا بیای و بهشون جلوه و جلا بدی کوچوی مامان...     اینو و اون قهوه ای خرسیه رو مامان جونش سوغاتی اوردن.   ...
19 دی 1393

هفته سی و دوم...

  دلبند مامان سلام... بی تابی مون برای دیدن روی ماهت بیشتر از قبل شده و هر روز یه علامت دیگه تو تقویم میخوره... قدم به قدم به حضور فیزیکی ت تو زندگیمون نزدیک میشیم...   این روزا هم نگران سلامتی شما و نزدیک شدن تاریخ اتفاق بزرگ زایمان هستیم و هم چشم به راه رسیدن اون روز...اون روز هیجان انگیز...که ببینیمت... تاریخ زایمان طبق اولین سونوهای مامان که دقیقترن و زیر هجده هفته،4 بهمن هستش...خیلی بی قراریم عزیزتر از جونم...که بیای و ساعتهای شبانه روزمون رو درگیر خودت و شیرین زبونیات کنی... که جلوی چشممون قد بکشی و اقاتر بشی... بابا حمید میگه همون روز زایمانت تو بیمارستان ختنه ت کنیم تا هم از همون ابتدای تولد ان ش...
14 آذر 1393

سکسکه!!!

از کجا شروع کنم؟!!!.... آهان.... دیشب به خاطر کمر درد و تکون های گل پسری نتونستم دراز بکشم و طبق معمول پاشدم نشستم تکیه کرده بودم به کوسن و سه چهارتا متکایی که همیشه زیر و لای دست و پام میذارم... همون طور که تکون میخوردی مامان جون یه دفعه حس کردم همزمان با یه اهنگ منظم یه چیزی انگار تو دلم پرش داره... اولش فکر کردم شاید یه جور تکون خوردنه و پوزیشنمو عوض کردم ولی اون ریتمه هنوز ادامه داشت... چون قبلا در مورد سکسکه کردن جنین یه چیزایی خونده بودم منتظرش بودم ولی نه به این زودی... خلاصه اینقدر خوشحال شدم که میخواستم بپرم رو باباحمید و بهش بگم... بنده خدا اینقدر خسته بود دلم نیومد بیدارش کنم از طرف...
9 آذر 1393

هشت ماهگی دلبندمون...

پسر قند عسل مامان، امروز هفت ماهت پر شد و رفتی تو هشت...ان شاءالله همیشه سالم باشی و سلامت به دنیا بیای و دل مامان و بابا رو شاد کنی...     یادش بخیر اون روزایی که تازه گنجشک مامان اومده بود تو لونه دل مامانی... اون اوایل که هشت روزه بودی و منو باباحمید جواب مثبت قطعی وجود شما تو دل مامانو از ازمایشگاه گرفتیم... چقدر خوشحال شدیم ... یادش بخیر چه قدر دوست داشتم زود زود بزرگ شی تا بتونم حجم بدنتو از روی شکمم ببینم و تکوناتو احساس کنم... و حالا شکر خدا همه ی اینا رو دارم...البته بماند که تکونای گل پسری با شدت تمام و زور زیاد فقط برای مامانشه و بقیه که دستشونو میذارن روی شکم مامان بهار نی نی به...
3 آذر 1393

وای که چقدر خوشحالم ...

"اسم گل پسری مون مشخص شد..." پس از رایزنی های بسیار و تردیدهای مکرر و اصرار خانواده ها مبنی بر انتخاب اسم پیشنهادی از سوی انان بالاخره زور شوشوی خودم به همه چربید و باباحمید رسما اعلام کرد می خواهیم اسم پسرمون رو خودمون انتخاب کنیم ... این طوری شد که اسم میوه ی دل ما اقا کمیل شد... ان شاءالله تنش همیشه سالم و سلامت باشه جوجوی مامانی...     ...
16 آبان 1393