کمیلکمیل، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

دوران مادرانه

من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد...

    چه زیبا خالقی دارم  دلم گرم است می دانم  که فردا باز خورشیدی   میان آسمان ، چون نور می آید    شبی می  خواندم ....  با مهر  سحر می  راندم .....  با ناز    چه بخشنده خدای عاشقی دارم  که می خواند مرا ، با آنکه میداند                                              گنه کارم   ...
9 خرداد 1394

هفته سی و دوم...

  دلبند مامان سلام... بی تابی مون برای دیدن روی ماهت بیشتر از قبل شده و هر روز یه علامت دیگه تو تقویم میخوره... قدم به قدم به حضور فیزیکی ت تو زندگیمون نزدیک میشیم...   این روزا هم نگران سلامتی شما و نزدیک شدن تاریخ اتفاق بزرگ زایمان هستیم و هم چشم به راه رسیدن اون روز...اون روز هیجان انگیز...که ببینیمت... تاریخ زایمان طبق اولین سونوهای مامان که دقیقترن و زیر هجده هفته،4 بهمن هستش...خیلی بی قراریم عزیزتر از جونم...که بیای و ساعتهای شبانه روزمون رو درگیر خودت و شیرین زبونیات کنی... که جلوی چشممون قد بکشی و اقاتر بشی... بابا حمید میگه همون روز زایمانت تو بیمارستان ختنه ت کنیم تا هم از همون ابتدای تولد ان ش...
14 آذر 1393

سکسکه!!!

از کجا شروع کنم؟!!!.... آهان.... دیشب به خاطر کمر درد و تکون های گل پسری نتونستم دراز بکشم و طبق معمول پاشدم نشستم تکیه کرده بودم به کوسن و سه چهارتا متکایی که همیشه زیر و لای دست و پام میذارم... همون طور که تکون میخوردی مامان جون یه دفعه حس کردم همزمان با یه اهنگ منظم یه چیزی انگار تو دلم پرش داره... اولش فکر کردم شاید یه جور تکون خوردنه و پوزیشنمو عوض کردم ولی اون ریتمه هنوز ادامه داشت... چون قبلا در مورد سکسکه کردن جنین یه چیزایی خونده بودم منتظرش بودم ولی نه به این زودی... خلاصه اینقدر خوشحال شدم که میخواستم بپرم رو باباحمید و بهش بگم... بنده خدا اینقدر خسته بود دلم نیومد بیدارش کنم از طرف...
9 آذر 1393

هشت ماهگی دلبندمون...

پسر قند عسل مامان، امروز هفت ماهت پر شد و رفتی تو هشت...ان شاءالله همیشه سالم باشی و سلامت به دنیا بیای و دل مامان و بابا رو شاد کنی...     یادش بخیر اون روزایی که تازه گنجشک مامان اومده بود تو لونه دل مامانی... اون اوایل که هشت روزه بودی و منو باباحمید جواب مثبت قطعی وجود شما تو دل مامانو از ازمایشگاه گرفتیم... چقدر خوشحال شدیم ... یادش بخیر چه قدر دوست داشتم زود زود بزرگ شی تا بتونم حجم بدنتو از روی شکمم ببینم و تکوناتو احساس کنم... و حالا شکر خدا همه ی اینا رو دارم...البته بماند که تکونای گل پسری با شدت تمام و زور زیاد فقط برای مامانشه و بقیه که دستشونو میذارن روی شکم مامان بهار نی نی به...
3 آذر 1393

وای که چقدر خوشحالم ...

"اسم گل پسری مون مشخص شد..." پس از رایزنی های بسیار و تردیدهای مکرر و اصرار خانواده ها مبنی بر انتخاب اسم پیشنهادی از سوی انان بالاخره زور شوشوی خودم به همه چربید و باباحمید رسما اعلام کرد می خواهیم اسم پسرمون رو خودمون انتخاب کنیم ... این طوری شد که اسم میوه ی دل ما اقا کمیل شد... ان شاءالله تنش همیشه سالم و سلامت باشه جوجوی مامانی...     ...
16 آبان 1393

چیزایی که باید بگم...باید بدونی پسرنازم...

حمید عزیز و نازنینم از اینکه تو مسیر مقدس زندگی مشترک با مرد همه چی تمومی مثل شما همسفر شدم خدا رو بارها و بارها شکر میکنم و حالا که خونواده ی کوچیک دونفره مون داره پرجمعیت تر میشه ؛با وجود فرزندی که مطمئنم مثل خودت مرد بزرگی میشه،دیگه نمی دونم چه جوری باید خدا رو شکر کنم.اونم منی که اصلا بنده خوبی براش نیستم... حمیدم،میخواستم ازت به خاطر تمام این پنج ماهی که کنارم بودی و به فکرم ممنونت باشم: به خاطر کار سخت طولانی و پر زحمتی که به خاطر ما داری انجام میدی با وجوی اینکه شاید نیازهای علمی مربوط به رشته خودت رو اغنا نکنه... به خاطر تمام ساعات طولانی که تا حالا بارها و بارها باهام اومدی مطب و ساعتها تو اون شلوغی بیرون منتظرمون ای...
7 مهر 1393
1133 14 33 ادامه مطلب

نگرانی های تموم نشدنی من...

سلام عزیز دلکم... از دو سه روز پیش که درد دلای زیر شکمی اذیتم می کرد داشتم نگران و نگران تر میشدم...  یه بارم اصلا حواسم نبود غلت بدی زدم احساس میکردم بدتر شدم... تا اینکه دیشب بابا حمید ساعت 6صبح برام از خانم شهابی نوبت گرفت ...     شب با باباحمید و مامان حلیم خودم و اجی ستاره(قربونشون بشم اینقدر هوای مارو دارن) رفتیم دکتر...وقتمون برا ساعت هشت و نیم بود ولی ما بنابر تجربه قبلی!! و به اصرار باباحمید رفتیم یه کم چرخیدیم برای شما یه چیزایی ببینیم...بیچاره باباحمیدت دل تو دلش نبود ولی به روم نمی اورد نگران تر نشم ... ولی بالاخره چهار سال زندگی مشترک این حسنو داره که با زیر وبم خصوصیات هم اشنات میکنه... ...
10 شهريور 1393

رفتن مامان بزرگ...

دوستای گلم مادربزرگم چند روز پیش فوت شدن ... دو سه روزی بود درگیر مراسمات بودیم و منم دوست داشتم کنار پدرم باشم .حالم اصلا خوب نبود ...لطفا برامون دعا کنین و اگه تونستین یه حمد و توحید برا مامان بزرگم بخونین...خیلی ازتون ممنونم.   ...
31 مرداد 1393