میریم سفر...
فاصله ی صندلی های عقبو با وسایل پرکردیم و یه جای گرم و نرم واسه فندق خوابالومون درست کردیم و یه ساعتی رو راحت خوابید...
تو شاهرود تو یه مدرسه اسکان گرفتیم تا راننده هامون خسته وخوابالو نباشن. ماجرایی داشتیم اون شب؛ کمیل جای جدید دیده بود و حاضرنبود بخوابه، وقتی هم خسته شد،خروپف بابای باباجون هم چشمای نیمه بازش رو باز میکرد و من و باباحمید هم خنده مون گرفته بود و هم نمی دونستیم چیکارکنیم،خلاصه بعد از چندبار بیدار کردنشون و حل نشدن ماجرا بالاخره هممون از خستگی خوابمون برده بود...
اینجا از دیدن نیمکت ها کلی ذوق کرده بودی و ازشون میگرفتی و بلند میشدی:
خونه پارسا جون اینا ساکن شدیم وبا لگوهاش ادم اهنی و قلعه ساختیم:
پسر خوبی بودی و توی مهمونی اگه خوابت میگرفت میخوابیدی و شلوغی اذیتت نمی کرد.البته منم میبردمت توی یه اتاق خلوت تر وکنارت دراز میکشیدم و بهت شیرمیدادم تا بخوابی و بعد میومدم پیش بقیه
کاخ سعد اباد یکی از بازدید های اصلیمونه که تا حالا هر وقت رفتیم تهران( دوران عقدمون و زمانی که پسرم هنوز به دنیا نیومده بوده) تو برنامه مون بوده...
دیگه از اینجا به بعد اینقدر کمیل نماهنگ حسنی رو توی گوشیم دیده بود،گوشیم خاموش شد و عکسی موجود نیست...
(پستمون ادامه دارد...کمیل بیدارشده و بازی میخواد و باباش هم اومده...)