اولین پابوس...
از اردیبهشت پارسال تا حالا پامونو از سبزوار بیرون نذاشته بودیم.نهایتش تا خونه مادر همسر که یه ساعتی راهشه می رفتیم و شب نشده برمی گشتیم.از زمان تولد کمیل که دیگه هیچی! خلاصه حسابی خونگی شده بودیم .همسر بنده خدا، که خانوادگی زیاد مسافرت می رفتن خیلی دمغ بود. چند بار پیشنهاد سفر بهمون شد ولی سردی هوا و بعدش هم گرمی زیاد سبزوار جرئتش رو بهمون نمی داد تا اینکه... عموهای کمیل و ما جمع بودیم منزل خانواده همسر؛ خانواده حمیدجان می خواستن برن مشهد و ما هم اضافه شدیم.خوشحال شدم که بعد از چهارده ماه هوایی تازه می کنیم. ولی هیچی برای یه مسافرت چندروزه اماده نبود. خانواده همسر هم وقتی تصمیم به سفر گرفتن که ما دیگه نمی تونستیم بریم خونه و اسباب سفر ب...