میریم سفر...
فاصله ی صندلی های عقبو با وسایل پرکردیم و یه جای گرم و نرم واسه فندق خوابالومون درست کردیم و یه ساعتی رو راحت خوابید... تو شاهرود تو یه مدرسه اسکان گرفتیم تا راننده هامون خسته وخوابالو نباشن. ماجرایی داشتیم اون شب؛ کمیل جای جدید دیده بود و حاضرنبود بخوابه، وقتی هم خسته شد،خروپف بابای باباجون هم چشمای نیمه بازش رو باز میکرد و من و باباحمید هم خنده مون گرفته بود و هم نمی دونستیم چیکارکنیم،خلاصه بعد از چندبار بیدار کردنشون و حل نشدن ماجرا بالاخره هممون از خستگی خوابمون برده بود... اینجا از دیدن نیمکت ها کلی ذوق کرده بودی و ازشون میگرفتی و بلند میشدی: خونه پارسا جون اینا ساکن شدیم وبا لگوهاش ادم اهنی و قلعه ساختیم: ...