مادرِمادرِمادر...
*تو بیمارستان... ساعت ملاقات اقوام با تازه مادر شده ها... مامان بزرگم اومده بود دیدار...تا مامانمو که دو روزی تو دوران بستریم پیشم مونده بود،دید: الهی مادر فدات شه!چقدر لاغر شدی!
مامانم اما به صورت اشکی من تو NICO نگاه می کرد و صدای نازنین قربون صدقه ش میومد: الهی قربونت بشم مامان.غصه نخوریا. خدا بزرگه...
من داشتم به دست انژوکت خورده کمیل نگاه می کردم و اشک میریختم: الهی من بمیرم مامان جون، این حالتو نبینم...*
مادری قصه پرغصه و تکراری ست... مادری زایمان و متولد شدن یک نوزاد نیست... مادری تا پنجاه،شصت و هفتاد سالگی فرزندت ادامه دارد... تو مادر میشوی و فرزند اولویت اول و آخرت میشود...تو یکبار عزیزترین کسی بودی و حال یکی عزیزترین توست.یادت نرود بانو این راه را که شروع کردی پایانش با خداست و رنج دل بسیار دارد.
پا نوشت: دو قسمت دیگه از نوشتن مرحله زایمان مونده...دیروز ،پریروز متوجه شدم.
پانوشت2:البوم پنج ماهگی هم جاافتاده...کمیل دیروز واکسن داشت.فعلا درگیر قربون صدقه رفتنیم...به زودی کامل میشه