کمیلکمیل، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

دوران مادرانه

وقتی شما اومدی پیشم 1

1393/11/11 20:32
نویسنده : بهاربانو
650 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر دلبند مادر...Smilie Nieve

میخوام برات خاطره به دنیا اومدنت رو بگم...

آماده ای قندعسل؟

 

Animation4.gif

شب بیست و نهم آذر بود و ما به روال همیشگی خونه مامانم اینا بودیم.مامانم اون شب حالش خوب نبود.چون قبلا عمل کلیه داشتن ایشون نباید باد سرد به پشت کمرشون بخوره، هیچ وقت... و شب قبلش خاله زهرا از مسافرت کربلا اومده بودن و مامان با خاله معصومه رفتن بیرون تا بنر خوش آمد نصب کنن و سرما خورده بودبه پشتشون.

خلاصه اینکه اون شب تب شدیدی داشتن و لرز هم همینطور.ما آخر شب اومدیم خونه خودمون...با باباحمید در مورد مدل گیفت هایی برای زایمان درست کنیم حرف زدیم و بعدش باباجون تو هال موند کارای خونه رو بکنه و من رفتم خوابیدم و حالمم خوب نبود خیلی نگران حال مامان بودم وناراحت...

ساعت حدود دو صبح بود که یه دفعه احساس کردم همونطور که روی دست راستم خوابیده بودم تمام پاهام خیس شد...

چون یه مدتی بود تکرر ادرار داشتم فکر کردم شاید ادرار باشه... با تنبلی رفتم به سمت سرویس و هنوز پامو نذاشته بودم تو سرویس که دوباره حس کردم یه مایع گرم ریخت روی پاهام.نگاه کردم دیدم پاهام غرق خونن و یه عالمه خون هم داره ازم میچکه...

خیلی ترسیده بودم .جیغ زدم و بابایی رو صدا کردم.بنده خدا اونم وحشت کرده بود.نمی دونستیم چیکار کنیم و دستپاچه شده بودیم. تا بالاخره بابا حمید از گیجی بیرونم اورد و کمک کرد حاضرشدم .خدا رو شکر ماشین مامان دستمون بود و راه افتادیم سمت بیمارستان... باباحمید تند تند داشت دعا میخوند...

خیلی هول شده بودیم... از مسیرای ویژه و تاکسی روها میرفتیم و کلی خلاف کردیم اون شب...

جونم برات بگه نازنینم

تو بیمارستان و بخش اورژانس بعد از معاینه رحمی... گفتن نمی دونیم چرا اینجوری شدی ولی باید بستری بشی.دستمال پشت دستمال بود که خونی می شد و مینداختیم دور...

گذاشتنم روی برانکارد و از بخش اورژانس بردنم بیرون... بیچاره باباجونی رنگ روی صورتش نمونده بود وتا منو دید دوید سمتم و تا کنار آسانسور باهام اومد و دیگه نذاشتن بیاد بالا.خداحافظی کردیم و من همش داشتم گریه می کردم و بابایی می گفت توروخدا گریه نکن...

تو بلوک زایمان بخش مراقبت های ویژه بستری شدم.یه سرم و  دستگاه صدا و نوار قلب شما بهم وصل بود و پرستارای مهربون تندتند چکم میکردن...

نه درد داشتم و نه هیچ چیز دیگه ای... فقط نگران بیخبری از شما بودم و اینکه چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه؟!

صبح که ساعت اداری بیمارستا شروع شد بردنم سونوگرافی همونجا.ولی دکترش نتونست تشخیص بده چی شده و میگفت کیسه آبت سالمه.احتمالا خونریزی به خاطر ضعیف بودن جفتت هستش...اون روز با کلی دلهره تا شب گذشت و من تنهایی تو یه اتاق بودم خیلی بیحوصله بودم و همش صدای خانمایی که داشتن آماده میشدن برای زایمان اذیتم میکرد.هنوز صدای داد و فریادشون تو گوشمه...خیلی هم ترسیده بودم... هم از زایمان  و هم از اتفاقی که ممکن بود برای شما افتاده باشه...نمی دونم شبو تا صبح چه جوری سر کردم... حس تنهایی داشت دیوونم میکرد.

من به بابایی گفته بودم چون مامانم حالش خوب نیست تا وقتی اتفاق خاصی نیفتاده بهش چیزی نگو. ولی بعدا پشیمون شدم چون مامان خیلی ناراحت شده بود.

پسندها (7)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

آیسان ، ترانه
20 بهمن 93 19:12
سلام اپم دوست داشتید سربزنید
بهاربانو
پاسخ
چشم حتما
آیسان
24 بهمن 93 20:45
_________________.-'.....&.....'-. ________________\.................../ _______________:.....o.....o........; ______________(.........(_............) _______________:.....................: ________________/......__........\ _________________`-._____.-'شاد باشی مهربون ___________________\`"""`'/ __________________\......,...../ _________________\_|\/\/\/..__/ ________________(___|\/\/\//.___) __________________|_______|آرزومند آرزوهــــای قشنگت ___________________)_ |_ (__ ________________(_____|_____) ............ *•~-.¸,.-~* یه عروسک هدیه ترانه به کمیل نازم*•~-.¸,.-~*...........
بهاربانو
پاسخ
ممنون عزیزدلم.برای شما هم همینطور... یه بوس از طرف کمیل برای افسانه جونی
مامان فاطمه سادات
29 بهمن 93 16:54
وای چه شب سختی بوده با تمام وجود این تنهایت رودرک میکنم ایشالله که دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه عزیزم
بهاربانو
پاسخ
ان شاءالله...