وقتی شما اومدی پیشم 2
صبح دوباره بردنم سونوگرافی بیمارستان و این بار یه دکتر دیگه شیفت بود.اون گفت کیسه آبت پاره شده.چرا متوجه نبودی؟ اب دور بچه خیلی کمه و به زور سرم ها هردوتون زنده این... من داشتم قالب تهی میکردم.
سریع بردنم بخش داخلی بستریم کردن... دقیقا نمی دونم چه مدت اونجا بودیم و داشتن شما رو تقویت میکردن که یه پرستار با ویلچر اومد دنبالم و منو دوباره بردن بلوک زایمان... تو بخش داخلی مامان بابایی پیشم بود.
این بار بردنم اتاقی که صدای خانما وقتی تو اتاق ویژه تنها بودم میشنیدم. نمی دونم چی بگم... هم ناجور بود و هم یه جورایی بانمک...(البته الان به نظرم بانمک میاد وگرنه اون موقع که من مطمئن بودم حالا حالا ها شما نمیای خیلی ترسیده بودم و باخودم می گفتم منم یه ماه دیگه باید مثل اینا درد بکشم و هیچکی محلم نذاره تاوقتی دهانه رحمم بازشه؟!)
سعی میکردم با اون خانم با هم حرف بزنیم تا هم اونا درد کمتری احساس کنن و هم نگرانی منو با داد نزدنشون کم کنن. ولی بعضی از خانم بیخودی سروصدا را مینداختن.من با چشمای خودم میدیدم که یه خانمی درد داشت ولی انرژیشو برای زور زدن استفاده کرد و دهانه رحمش نرمال باز شد و بردنش اتاق زایمان ولی یکی دیگه همش داد میزد و پرستارا رو صدا میزد.اونا هم می اودمن معاینه ش میکردن و می گفتن اصلا فرقی نکردی داری بیخودی واسه سه سانت داد وبیداد میکنی..
متاسفانه من هیچ دردی حس نمی کردم و دهانه رحمم هم یه سینت بیشتر باز نشد.با اینکه بهم چندتا آمپول فشار زدن بازم دردی نداشتم. این موقع به مامانم هم خبر داده بودن وبنده خدا پشت در بلوک زایمان منتظر بود.هرچند وقت یه بار پرستارا میرفتن حالمو بهش خبر میدادن...الهی قربونش بشم همیشه نگران مابوده و هست هنوزم همینطوره.
من بیخبر از همه چی رو تخت دراز کشیده بودم و خوابم نمی برد... ساعتها به کندی ولی پیوسته می گذشتن... اون شب هم تموم شد...ساعت نزدیک شیش صبح یکم دی بود که بعد از چکاب دوباره بهم گفتن برای عمل حاضر شم و دیگه نمی تونن بچه رو تو کم ابی نگه دارن...من اصلا فکر نمی کردم زایمان کنم...هنوز م باورم نمی شد و گیج ومنگ به کمک خدمات لباس قرمز زایمان طبیعی رو با یه لباس سبز عوض کردم و از بلئک اومدیم بیرون.مامانم که تمام شب پشت در بود رفته بود و به جاش مامان بابایی اومده بود...تا به آسانسور برسیم همش مامان باباحمید دستامو میبوسد و میگفت نگران نباش و دعا و آیت الکرسی میخوند فوت می کرد روم...
تو اتاق عمل اقای مسئول بیهوشی/بیحسی یه کم باهام صحبت کرد و گفت میخوام یه امپول تو ستون فقراتت بزنم و درد نداره.در مورد شما یه کم باهم حرف زدیم و حس کردم از کمر به پایین گر گرفتم... دیگه خیلی طول نکشید...شاید کمتر از یه ربع که دیدم شما رو تو تخت کناریم گذاشتن ولی خیلی گیج بودم وصحنه ها رو دقیق یادم نیست .همون موقع هم متوجه بودم که اتاق دور سرم میچرخه ... از شما دیگه چیزی یادم نمیاد... لرز خیلی شدیدی گرفته بودم ووقتی از اتاق عمل بیرون اومدیم این لرزه خیلی بیشتر شد و یه پرستار و مامان باباجون نگهم داشته بودن تا با تکونایی که میخوردم از روی تخت نیوفتم.مامان بابایی داشت گریه میکرد و لحافی که روم بود رو بیشتر دورم جمع میکرد...
بردنم تو اتاق استراحت و منم خوابیدم...