تو این دو ماه چی گذشت!
سلام عزیزدل مادر
این روزا و شبا خیلی به خودت وابسته م کردی و نمی تونم توجهمو از شما به کار دیگه ای معطوف کنم.
هر بچه ای برای پدر و مادرش از تموم دنیا با ارزش تره و منم از این قضیه مستثنی نیستم. تموم جونم شمایی...
بابا حمید قلب منه و شما ضربانشی میوه دلم...
البته این چندوقته باباحمید به حقش قانع نیست و یه کم به شما حسودی میکنه ولی پابه پای من تو رسیدگی به شما کمک میکنه روزا که برای ناهار میاد اغلب شما خوابی ولی شبا کلی باهات بازی میکنه...اونم چه بازیایی!!!
شما هر دوساعت یه بار مثل سابق شیر میخوری و نصفه شبا این بابایی هست که پامیشه آروغتو میگیره و من استراحت می کنم الهی قربون هر دوتون بشم
هنوز خونه مامانم مهمونیم و زحمتمون گردن بنده خداهاست...
البته چند بار رفتیم خونمونااااااااااااا... ولی یه شب بعدش دوباره برگشتیم
دیگه اینکه کم کم به بیخوابی های شبانه و کم خوابی های روزانه عادت کردم و کم کم باید تشریفمون رو ببریم منزل شکلاتی خودمون
امروز نوبت واکسن دوماهگیت بود و رفتیم مرکز بهداشت . من کارت واکنستو گم کرده بودم ویادم نمی اومد کجاست می دونم مامان سربه هوایی م ازت معذرت میخوام گلم قول میدم حواسمو بیشتر جمع کنم
دوباره برات کارت صادر کردن و مراقبتهات رو هم انجام دادن که قدت شده بود 57سانت ، دور سرت 38.5 و وزنت 5400 گرم و برای شما که وزنت موقع تولد2500 بود خیلی عالی بود و منو و شما رو تشویق کردن ایشالله که روز به روز بیشتر قد بکشی و تپل بشی...
بعدش رفتیم واکسنتو بزنیم.من دلشو نداشتم ببینم پاره تنمو آمپول بزنن برای همین مامانم موندتو اتاق و من رفتم بیرون. تو راهرو داشتم قدم میزدم که صدای جیغت تموم ساختمون رو برداشت منم سریع دویدم پیشت. الهی بمیرم اشکات گوله گوله می ریخت.
اقاهه قطره فلج اطفالتم بهت داد که خیلی بدت اومد...
وقتی کارمون تو بهداشت تموم شد رفتیم داروخونه برات قطره استامینوفن گرفتیم تا الان که دارم این پستو مینویسم و روی پام خوابیدی هر چهار ساعت یه بار بهت دادیمش خدا رو شکر تا حالا تب نکردی ولی هر وقت پاتو تکون میدی خیلی گریه می کنی الانم بیحال شدی تا خوابت برد... ان شاءالله که زودتر خوب بشی عزیزدلم.
اینو بدون پسرم تمام زندگی ما هستی... خواهش میکنم قوی باش و تحمل کن...
مامی بهار