چهارماهگیت مبارک نازنین مامان...
همیشه به قداست چشمهای تو ایمان دارم...
چه کسی چشمهای تو را رنگ کرده است...
چه وقت دیگر گیتی تواند چون تویی خلق کند؟
فرشته ای در قالب یک انسان...
فقط ساده می توانم بگویم ...
تولدت مبارک...
ماهگیت مبارک تمشک مامان...
نازنینم، نفسم ،پسرقندعسلم ماهگیت مبارکه عزیزتر از جونم...
پسرم این ماشاالله اقاتر شدی...
کارای تازه ای یاد گرفتی که با انجام دادنشون دل مامان بهار وبابایی حمیدو میبری.دیگه مامان جون وباباجون که بماند.پاهاتو میاری بالا و بهشون با تعجب نگاه می کنی و بهشون میخندی...دستاتو میخوری و نمی تونیم ازت جداشون کنیم...اوایل فکر میکردیم شاید گرسنته ولی جالب اینه که حسشون میکنی و اینو دوست داری.
وقتی میخوام مولفیکستو عوض کنم پاهاتو بالا نگه میداری... و به چپ و راست میچرخونیشون و به پهلو میچرخی...
با اسباب بازی هات اشنا شدی و با یه اقا پوهه که روی طبلش میکوبه میخندی و بازی میکنی و با اقا غورباقه جغجغه ایت با تعجب حرف میزنی...
با هر کس که باهات حرف میزنه حرف میزنی و میخندی...کلمه هایی که با دهن خوشگلت میگی ابوووو و کییییییخ و اووووه و کوووووووو و اییییییی و ... همه ی اینا رو خیلی با ناز و کشدار میگی... الهی قربونت بشم من ابنبات مامان...
شدیدا تی وی دوست داری و هر برنامه ای که داشته باشه مدتها مشغولت میکنه ولی نمی ذارم زیاد میخش بشی چون اصلا پلک نمی زنی و خیره نگاهش میکنی و این برات ضرر داره وروجک مادر...
اینجام داری تی وی نگاه میکنی...با اعمال اپشن های امنیتی...
بعد از مدتها با مامان جونی اینا رفتیم بیرون...با اینکه هوا زیاد گرم نبود ولی همه جاهای تفریحی خیلی خیلی شلوغ بود...این شما و این کمیل توبغل بابایی حمید...قربون هردوتون بشم.