بهارانه ها...
نازپسرم اول اردیبهشت چهارماهت شد و نوبت واکسن دومت...ولی چون چند روزی بود که تب میکردی و پشت سرت هم داغ بود با مشورت مامان جون و خاله های مهربون بهداشت با چند روز تاخیر، پنجم بردیمت واسه واکسن...
الهی قربونت بشم که کلی گریه کردی و بی قراری.وقتی اوردیمت خونه چندساعت سرحال بودی ولی بعد پات ورم کرد و کمپرس اب و یخ هم فایده ای نداشت.پای قرمز و ورم کرده ت رو که تکون میدادی گریه میکردی...الهی بمیرم برات که گریه هات دل سنگو آب میکرد.منم از دیدن اذیت شدنت و شنیدن صدات اشکم روون بود و مامان بیچاره نمی دونست کدوممون رو اروم کنه.یه پتوی نازک رو پیچیدیم دور پاهات تا نتونی تکونشون بدی و اروم شدی...خدارو شکر نیم ساعت بعدش هم با قطره ای خورده بودی خوابیدی و تا شب هم بیدارنشدی.قطره تبت رو پنج ساعتی بهت میدادیم تا تبت زیاد نشه و منم هر دو ساعت یه بار(گاهی هم زودتر) بهت شیر میدادم.شب هم که بیدار شدی دیگه بی تابی نکردی و باهم کلی بازی کردیم تا دوباره خوابیدی...
خدارو شکر این یکی واکسنت هم به خیر گذشت.
تو مرکز بهداشت که بودیم خانم مسئول مراقبتت گفت این ماه وزن گیریت نسبت به ماه پیش کمتربوده و فقط 600گرم زیاد کردی و این برای شما که ماهی یک تا یک و خرده ای کیلو زیادمی کنی خیلی کمه... :(
فروردین امسال شما حدود ده روز سرماخورده بودی و باعثش خودم بودم.یه مدت بود مریض شده بودم و وقتی می اومدم نزدیکت ماسک میزدم تا هم نفس نشیم و حدود یه هفته به همین منوال گذشت و من فکر کردم خوب شدم و ماسکم رو برداشتم ولی..... سه روز بعد شما سرفه های خشکت شروع شد و از شب بعد هم...وای... سرفه های چرکین... بردیمت پیش دکترت و برات ازیروسین تجویز کرد و استامینوفن برای تب.خدا رو شکر تب نکردی ولی تا دوره ویروسی تموم بشه خیلی اذیت شدی و منم اب شدم...
از بیستم به بعد هم که خوب شده بودی تب های زودگذر اومد سرلغت که با پرس و جو فهمیدم تب دندونته.
خارش لثه هاتم شروع شد و هرچی دم دستت می اومد میکردی تو دهنت...اون سرما خوردگی و تب ها باعث شد این ماه وزن گیریت ضیفتر شه... از طرفی شیطون تر هم شدی و موقع شیر خوردن تا صدای کوچیکی می شنوی سریع سرتو برمیگردونی دنبال صدا و شیر نمی خوری...
ایشالله این ماه تپل تر شی و جبران سه ماهگی رو بکنی.الحمدلله قدت خیلی خوب بود و مامات تشویقت کرد،رشد قدت عالی بود اما...اول سه ماهگیت 57 بودی و الان 64. افرین گل پسر مامان
برات بعد از اومدن از مرکزواکسن جایزه یه کلاه سایه دار و یه دندونگیر سیلیکونی خریدیم تا ایشالله دندونت زودتر در بیاد و این قدر اذیتت نکنه.
دیگه اینکه از باباحمیدت هم دل بردی و جاتو تو قلب همه خانواده بازکردی حسابی...
وقتی باباحمید میخواد بره سرکارماباهم بدرقه ش می کنیم و وقتی میاد باهم میریم استقبال، و باباجون هم با اینکه کلید خونه رو داره ولی پشت در منتظر می مونه تا بریم درو باز کنیم. چند روز پیش شما خواب بودی و بابایی اومد پیشت...میگفت چرا پسرم درو باز نکرد!!!
حدود یه هفته ست هر دوسه روز یه بار برات فرنی ارد برنج با شیر مامی درست میکنیم تا کم کم با مزه غذا ها اشنا شی ابنباتم...فرنی تنها غذاییه که خوردنش از حالا برات حساسیت غذایی ایجاد نمی کنه... و شما هم این چندباری که بعد از شیرخوردنت بهت دادیم زیاد بدت نیومده و با تعجب مزه مزه ش میکنی قربونت بشه مامان.
موش موشک شدی و هرکی میگه بیا بغلم خودتو هل میدی جلو و اگه بغلت نکنه گریه میکنی...به هرکی ارتفاعش از شما بیشتره نگاه می کنی و دست و پا میزنی تا برت دارن و امان از اینکه یه کم دیر بشه...!
ماشالله خیلی خنده رو شدی و هرکی اسمتو صدا میکنه و یا باهات حرف میزنه مدام می خندی.
امروز صبح هم برای اولین بار خوت دمر شدی... تا من بیام کلی اهه اهه کردی تا برت دارم ... اصلا دوست نداری دمرو بذاریمت و منم اذیتت نمی کنم.
هوای بهار فرصتی بهمون داده تا بریم گردش های روزانه...چند روز پیش با کالسکه ت کلی پیاده روی کردیم... شما هم کلی استقبال کردی و از توی کالسکه ت با بابایی حمید که هلت می داد حرف می زدی و مدام اطرافتو نگاه میکردی قربون چشای نازت بشم...
روز پدر امسال اولین سال پدر شدن باباجون حمید بود...روزت مبارک عزیزدلم...
خرگوش بیچاره...
تو بغل مامان جونی... مامان بزرگ به این جوونی و سرحالی کی دیده؟!
یه دنیا آرزوهای خوب برات دارم