من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد...
چه زیبا خالقی دارم
دلم گرم است می دانم
که فردا باز خورشیدی
میان آسمان ، چون نور می آید
سحر می راندم ..... با ناز
که می خواند مرا ، با آنکه میداند
یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج ، شش ، هفت ، هشت ، نه...
نه خرداد سال نود و سه...
انگار همین دیروز بود...
ولی واقعا یک سال گذشت...
از روزی که بودنت را در وجودم فهمیدیم
یک ربع مانده به تعطیلی بیمارستان و ما با چشم های نگران، خیره به دستان پرستار ازمایشگاه،دیدن برگه ازمایش و دنبال مقدار بتا گشتن و بالاخره... بله... شروع سفر شادمان بودنت در کنارمان تا به امروز...
من امروز از همین تاریخ سال گذشته خوشبخت ترم و شادی را در دستانم لمس می کنم...
سه سال زندگی دونفره خیلی شیک و رویایی ست
ولی حالا این تویی که به عکس های سه نفره مان رونق دیگری داده ای...
خدا را به خاطر لایق دانستنمان شکر...
شکر که لیاقت داشتن تاج مادری پیدا کردم...
شکر که هستی ...که هستید... پدر و پسر دلگرم کننده ی قلب بی تابم ...
سالگرد اومدنت تو قلبم مبارک...