زنانه های مادری ام...
این روزها خیلی کدبانو شده ام.خودم هم باورم نمیشود.منی که اوایل زندگی مشترک با حمید هنوز رنگ و بوی شلختگی های مجردی داشتم. حالا برای بی نظمی های خونه و ریخت و پاش ها حرص میخورم.
البته خانه ی یه خانم بچه دار به تمیزی و شیکی یه بانوی تازه ازدواج کرده نمیشود.هیچ وقت!
بالاخره گوشه ای از هال در اشغال بیست و چهارساعته ی یک عدد روروئک رنگی رنگی ست. هرازگاهی توپ هایی که از دست بچه قل خورده زیر مبل فراموش میشود تا... خدا میداند کی یکی ان زیر پیدایش کند...اگر نه میرود تا وقت جاروکشی.ممکن است دندانگیر بچه را وقتی مهمان روبرویتان نشسته زیر کوسن پیدا کنید،ان هم درحالیکه خانه رو تمام روز مثل کوزت سابیده اید تا به مهمان های رودروایستی دارتان نشان دهید هنوز هم به امور منزلتان مسلطید.
این روزها خیلی کدبانو شده م. ظرفای غذا دیگر بیشتر از چند ساعت روی سینک منتظر نمیمانند(برخلاف سابق!)
وصد البته چند ساعت بعد منظره زیبای سینک خالی به تاریخ می پیوندد.
لباسهانو زود به زود شسته می شوند.مخصوصا هر دو چادر مشکی م.اگرچه کافیست یه بار بیرون برویم تا اب دهان و غذاهایی که برای بیرونِ کمیل برداشته ام و روی شانه هام به وضوح دیده میشود ،علت برگشت زودهنگامشان به سبد رخت چرک ها شود.
این روزها خیلی خرفت شده ام. وقتی کارهای خانه را تند وتند انجام میدهم تا مبادا کمیل بیدار شود و بمانند روی دستم، بدنم زیاد زخم و زیلی میشود.زخم هایی که تا قبل از امدن کمیل برای هر کدم عزا می گرفتم و یک نصفه روز دست به سیاه و سفید نمی زدم،الان طفلکی ها انقدر بهشان بی محلی میشود که متوجه نمی شوم کی خوب شده اند.
این روزها خیلی خرفت شده ام.می توانم حتی وقتی از شدت خستگی پشت کمرم میسوزد و کشاله پایم کش امده و در خانه تنها هستیم بازهم باکمیل بازی های فیزیکی و کالری سوز انجام بدهم و مدام قربان صدقه چشم و ابرویش بروم.
این روزها گاهی که توی ایینه نگاه می کنم یک عدد اورانگوتان روبرویم میبینم.من که تا یه مو زیرابرویم در می امد پشت تلفن بودم برای وقت ارایشگاه گرفتن،این روزا گاهی پیوند بین ابروهایم می بردم به یاد روزای مجردی ام.دیگرکم کم یاد گرفته ام چطور نگذارم موی زائدی ناخوانده به مهمانی صورتم بیاید. و در نطفه خفه اش کنم تا بعد جوش ِجور نبودن اوضاع برای اصلاح کلی را نزنم.
این روزا گاهی چندبار و چندجا یک لباسِ بیرون می پوشم . مثل سابق وقت و حوصله ی ست کردن ندارم.بماند که هر لباسی هم نمی توانم بپوشم : با لباس های جلو بسته نمی توانم به کمیل شیربدهم. روسری ابریشم و ساتن هم فقط بیست دقیقه روی سرم دوام می اورند.کفش پاشنه دار پوشیدن را در حالیکه کمیل همراهم است جنایتی نابخشودنی می دانم. روسری های رنگی کوتاه کمیل را وسوسه می کنند تا بکشدشان و منظره ی زشت یک مادر کج و کوله درست کند. و ...
این روزها دیگر دختر مرتب و اتو کشیده،دختر شیک و باکلاس، دختر خوش پوش دیروزها نیستم.
این روزها دیگر فرصتی برایم نمانده تا به زیبا کردن صورتم حتی فکر کنم و وسایل ارایشی ام دارند خشک می شوند.دیگر زمانی که همراه ماهانه زنانه ام سر می رسد ونماز ندارم لاک های خوشرنگم زینت بخش دستانم نیست.حالا همیشه ناخن هایم از ته گرفته و کوتاه است تا مبادا تن چون برگ گل و نرم و نازک پسرک چشم مشکی خانه مان رنجور شود.
با اینهاست که حس می کنم زندگی ام بالاخره یک فرقی کرده است.وقتی نگاه متعجب و گاهی تمسخرآمیز دخترکی بی پروا و خیال و فارغ از روزمرگی های زنانه مرا که کمیل در یک دست و در اغوشم و کوهی از خرید در دست های دیگرم، و چادر رها شده تا کمر و روسری گره خورده نامرتبم؛ دنبال می کنند حس می کنم زندگی باید یک فرقی بکند.باید برای داشتن گنج رنج کشید.باید از چیزی گذشت تا چیزی به دست اورد.باید برای دیدن رنگین کمان ،خیس خورد و تر شد و دل از خورشید گرفت.باید...