جا افتاده ها...
(این یادداشتها رو تازه کشف کردم تو یکی از پوشه های گوشیم...گذری به شش ماهگی پسرم...)
مثل دیشبی
دیشب حمید خسته بود و ساعتای یازده و نیم خوابید. کمیل خوابشو گرفته بود و داشت برای شب زنده داریش بیدار میشد! که چند لحظ بعد هم بیدارشد.
من و کمیل ساعت یک و نیم بامداد:
من: لالا لالا لالا لالا... بخواب نازم ... گل یاسم...
کمیل: (چشما اندازه توپ گلف،در جستجوی وسایل جالب اتاق) اووووووم...اووووووم....اَبووووووو...اَبوووو....(همه ی اینا رو با ناز و کشدار هم میگه نصفه شبی!!)
اره یا نه!؟
صبح ها وقتایی که کمیل میخواد بیدار شه و غلت زدنا و پهلو به پهلو شدناش مال خواب دیدن نیست،فقط یه راه فهمیدن داره. ده ثانیه بعد شروع می کنه به حرف زدن با خودش و درودیوار.
شبا وقتی میخواد بخوابه، تیله های مشکی نگاهش دور و بر اتاق و وسایل خونه می چرخه... می چرخه... میچرخه...یه دفعه چشاش بسته میشه و میخوابه.همین!.)...
مثل امشبی...
ساعت دوازده و نیمه.رادیو قرآن داره تلاوت پخش میکنه.همسر خوابیده، کمیل نه اما...
نمی خواد بخوابه،شیر نمیخواد ، نمی خواد بغلش کنم ؛ فقط می خواد روی پتوش ولو باشه، اِن بار به چپ و راست بچرخه،باخودش بازی کنه، دستاشو تا مچ بخوره و با زبون عجیب و غریبش وراّجی کنه...
شیار صدو چهل و سه...
امشب شبکه افق این فیلم رو نشون داد.خیلی وقت بود میخواستیم ببینیمش نمیشد.
دلم برای علی اکبرِ علی اصغر شده ی الفت پر کشید... و برای خودش اتیش گرفت ، هنوزم... وقتی به کمیل نگاه می کنم ویادش می افتم.
فردا دویست و هفتاد تا شهید غواص تفحص شده میارن دانشگاه تهران،معراج شهدا...
خدایا... دل مادراشون...!