کمیلکمیل، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

دوران مادرانه

لب جوی نشسته ایم و گذر عمر میکنیم اینجوری...

1394/6/6 19:36
نویسنده : بهاربانو
664 بازدید
اشتراک گذاری

این روزا کمیل می تونه تا حداکثر یک دقیقه بدون کمک بشینه.نهایتش دو دقیقه ست دیگه، بعدش اگه حواسمون بهش نباشه میفته؛ که البته چند باری پیش اومده.الان با بالشت ایمنیش می کنیم.دیگه باید براش صندلی غذا بگیرم تا غذا دادنش راحت تر شه و ریخت و پاش هاش هم کمتر.

دوستان گاهی امیدواری میدن که ببرش دکتر! چرا نمی تونه بشینه یا چهار دست و پا بره یا حتی سینه خیز.

اوایل خیلی نگران شدم، حتی به فکر ویزیتش افتادم؛ خدا سایه پدر و مادرها رو روی سرما جوون های بی تجربه حفظ کنه، مادرم وقتی شنید چرا دارم میبرمش کلینیک کلی بهم خندید و از تفاوتهای شخصیتی بچه ها گفت و دلمو قرص کرد. چیزایی رو می خواستم از یکی بشنوم تا حالمو بهتر کنه گفت. از دختر بچه سه ساله ای توی فامیل که سه سالشه و هنوز دندون در نیاورده. از بچه یه ماهه ای که می چرخه و دمرو میخوابه...بچه ها خیلی با هم فرق میک نن ومن تحت تاثیر جو اطرافیانم بیخودی نگران شده بودم.الحمدلله برطرف شد.

تازگی ها وقتی داره با چیزی بازی میکنه،یه دفعه بر میگرده سمتم ،به عقب و دستاشو باز مکینه تا بغلش کنم.بغل من و مامانمو به همه ترجیح میده،حتی به باباش.

همه لباسایی که قبل تولدش خریده بودیم براش کوچیک شده و من الان به این نتیجه رسیدم که باید به حرف مادرم گوش میکردم و یه سایز بزرگتر برمیداشتمشون...در حال خرید سری جدید لباسای شش ماههه دوم هستیم.

دیروز دوستای حمید از راه دوری اومده بودن خونه مون تا شب بریم مراسم عروسی یکی از دوستان صمیمی.  زمانی بود که مشغول مهیا کردن وسایل پیک نیک بودم تا ناهار رو بیرون بخوریم و کمیل بغل باباش بود...باباش هم سرگرم صحبت کردن با بقیه و دست پسرکم رفت لای پنکه و کلی خراشیده شده. از بند اول انگشتش هم خون اومد وبردیمش درمانگه نزدیک خونه. دستش رو شستشو دادن ولی نبستنش تا زودتر لخته شه وپوستاش کنده شه. خدا خیلی دوستمون داشت و داره که اتفاق بدتری نیفتاد.مطمئنم فرشته ی محافظ کمیل مثل ما حواسش پرت نمیشه و چشم ازش برنمی داره. دیگه هرگز وهرگز اونقدر مشغول نمیشم که بچه م یادم برهغمگین

به برنامه ریزی منسجمی برای رسیدگی به تایم غذا و بیرون روی های کمیل رسیدم. همینطور روال عادی زندگی از قبل هم بهتر شده.صبح ها پسرکم فرنی یا حریره، زرده تخم مرغ، شیربیسکوئیت(مادر)، ماست و خامه میخوره و خیلی دوسشون داره.البته تخم مرغ رو کمی کمتر.که گاهی نمی خورتش و رنده میشه تو سوپ وعده ی بعدش.ناهار حلیم گوشت، حلیم مرغ،سوپ سبزیجات، کته های مختلف با ماست و گاهی دستبرد به غذای عادی سرسفره میخوره. شام هم شامل پوره های کدو،هویج،سیب زمینی و ماست با بیسکوئیت و اب گوشت مخصوصش و چند جور غذای دیگه میشه.نوش جانش.و به خودم قول دادم که از سرلاک خبری نباشه ...که تا حالا هم نبوده الحمدلله.غرضم از نوشتن اینا یاداوری شون تو سالهای اینده برامه تا زنده شه این روزا برام.متنظر

روزها گاهی صبح ها و گاهی عصرها تو محوطه مجتمع میریم کالسکه سواری و کلی بهمون خوش میگذره.

قطعه پلاستیکی جلوی کالسکه شو رو برداشتیم و حالا راحت میتونه میله های فلزی جلوشو بگیره و خیلی اینکار رو دوست داره.

آخرین وزنش تو چکاپ بیست و نه مرداد،هشت ونیم بوده. نمی دونم بالاخره از خط بولد مشکی میره بالاتر تو منطقه سبز یا نه... هی میره بلا هی میاد پایینبغل

عاشق خونه مادرم هست و تا از ماشین پیاده میشیم تا زنگ در رو بزنیم صدای ذوق کردنش با جیغ تو گوشم میپیچه.

کتاب بازی بازوی تربیت از اقای محسن عباسی ولدی رو خریدیم و بازی هاشو با هم بازی می کنیم و لذتشو می بریم

 

 

 

پی نوشت: همسر زحمت کشیدن و یه عدد گوشی جدیدخریدن که هنوز نتونستم باهاش عکسای جدید کمیل رو اپ کنم به اضافه البوم هفت ماهگی.ایشالله به زودی حل بشه.

پی نوشت دو : چند تا نیچه یادداشت تاریخ گذشته دارم که جا مونده بودن روی دسکتاپ لپ تابم.اپشون میکنم.فاصله زیاد اپ هامون به خاطر دسترسی دیر به دیرمون به اینترنته.باید بیایم خونه مامان. سعی می کنم هر دوهفته یکبار رو حتما پست بذارمبوس

پسندها (5)

نظرات (4)

(̲̅P̲̅)(̲̅E̲̅)(̲̅G̲̅)(̲̅A̲̅)(̲̅H̲̅)
6 شهریور 94 20:24
ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ... ﮐﻪ ﻗﺸﻨﮕﺘﺮﯾﻦ ﻋﺸ♥ـﻖ نگاﻩ ﻣﻬﺮباﻥ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﺍﺳﺖ! ﺯﻧـﺪﮔﯽ ﺭﺍ به ﺍﻭ ﺑﺴـﭙﺎﺭ... ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺘﺖ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ؛ ﺗﻤﺎﻡ ﻫﺮﺍﺱ ﻫﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ...
مامان تازه کار
6 شهریور 94 23:13
بهار بانو به من غر ميزني كه از مايسا عكس بيشتر بزارم ولي خودت كميل نازمو هي قايمش ميكني و نهايت يكي دو تا عكس بيشتر نميزاري. من عكس ميخوام يالاااااا
بهاربانو
پاسخ
هنوز با گوشی جدید قدر به اپ ردن عکس ها نیستم... در اسرع وقت...
صبا
7 شهریور 94 15:19
سلام بهاربانو جان زیاد به ایراد گرفتنها و توصیه های اطرافیان گوش نکن و دلنگران نشو، به قول مامانت بچه ها خیلی باهم فرق دارن و نمیشه باهم مقایسه شون کرد! یکهو میبینی بدون چهاردست و پا رفتن شروع میکنه به راه رفتن و دویدن که به وفور اطرافم دیدم گل پسرمون هنوز دیر نکرده برای نشستن... الهی بمیرم برای دستهای کوچولوش، خودتون رو ناراحت نکنید اتفاق گاهی میفته مثل ماجرای دست مهدیار که تو وبلاگش نوشتم. خیلی خوبه که برنامه ریزی دارید اینجوری هیچی ازقلم نمیفته منم برنامه ریزی داشتم و خیلی راضی بودم، چه حیف اونموقع فکر ساختن وبلاگ نبودم وگرنه همه ی کارایی که انجام میدادم رو ثبت میکردم تا ازیادم نره انشاالله واسه دومی
بهاربانو
پاسخ
واقعا... فقط اعصاب هر سه مون چند روز خرد شد الکی... ایشالله دیگه اتفاقای بد کمتر براشون بیفته.اشکالی نداره ماهی رو هر وقت از اب بگیری تازه ست... بیست سالگی مهدیار فکر نمی کنی دیر شروع کردی، اون موقع یه دفترچه خاطرات طولانی و خوشگل داری تو دستات...
مامان فاطمه سادات
11 شهریور 94 15:36
خدا رو شکر به خیر گذشته مامان بابای مهربون بیشتر حواستون رو جمع کنین
بهاربانو
پاسخ
ممنون که نگرانمونی خاله مهربون و دوست داشتنی مون