کمیلکمیل، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

دوران مادرانه

چیزایی که باید بگم...باید بدونی پسرنازم...

حمید عزیز و نازنینم از اینکه تو مسیر مقدس زندگی مشترک با مرد همه چی تمومی مثل شما همسفر شدم خدا رو بارها و بارها شکر میکنم و حالا که خونواده ی کوچیک دونفره مون داره پرجمعیت تر میشه ؛با وجود فرزندی که مطمئنم مثل خودت مرد بزرگی میشه،دیگه نمی دونم چه جوری باید خدا رو شکر کنم.اونم منی که اصلا بنده خوبی براش نیستم... حمیدم،میخواستم ازت به خاطر تمام این پنج ماهی که کنارم بودی و به فکرم ممنونت باشم: به خاطر کار سخت طولانی و پر زحمتی که به خاطر ما داری انجام میدی با وجوی اینکه شاید نیازهای علمی مربوط به رشته خودت رو اغنا نکنه... به خاطر تمام ساعات طولانی که تا حالا بارها و بارها باهام اومدی مطب و ساعتها تو اون شلوغی بیرون منتظرمون ای...
7 مهر 1393
1133 14 33 ادامه مطلب

نگرانی های تموم نشدنی من...

سلام عزیز دلکم... از دو سه روز پیش که درد دلای زیر شکمی اذیتم می کرد داشتم نگران و نگران تر میشدم...  یه بارم اصلا حواسم نبود غلت بدی زدم احساس میکردم بدتر شدم... تا اینکه دیشب بابا حمید ساعت 6صبح برام از خانم شهابی نوبت گرفت ...     شب با باباحمید و مامان حلیم خودم و اجی ستاره(قربونشون بشم اینقدر هوای مارو دارن) رفتیم دکتر...وقتمون برا ساعت هشت و نیم بود ولی ما بنابر تجربه قبلی!! و به اصرار باباحمید رفتیم یه کم چرخیدیم برای شما یه چیزایی ببینیم...بیچاره باباحمیدت دل تو دلش نبود ولی به روم نمی اورد نگران تر نشم ... ولی بالاخره چهار سال زندگی مشترک این حسنو داره که با زیر وبم خصوصیات هم اشنات میکنه... ...
10 شهريور 1393

رفتن مامان بزرگ...

دوستای گلم مادربزرگم چند روز پیش فوت شدن ... دو سه روزی بود درگیر مراسمات بودیم و منم دوست داشتم کنار پدرم باشم .حالم اصلا خوب نبود ...لطفا برامون دعا کنین و اگه تونستین یه حمد و توحید برا مامان بزرگم بخونین...خیلی ازتون ممنونم.   ...
31 مرداد 1393

ایده های دخترونه ی ما...

عزیزدلکم وقتی نمی دونستیم شما دختری یا پسر فکر میکردیم دختری و بیشتر دنبال چیزای دخترونه بودیم مثلا اسم دخترونه و ...   این لیست اسمایی هست که وقتی فکر میکردیم شما دختری برات جمع کرده بودیم... یاس                                             شادلین یاسمین                         &nb...
21 مرداد 1393

حال این روزای مامان بهار ...و باباحمید...

این روزا دل دردام داره بیشتر میشه ... دیشب هم سردرد عجیبی و بدی داشتم ... باید حتما از خانم دکتر شهابی بپرسم...   ان شاءالله که چیز خاصی نباشه... بابایی بنده خدا از سرکار که میاد خیلی خسته ست مخصوصا که راهش تا شرکت طولانیه و تو راه خسته تر میشه ولی وقتی میاد پیشم میشینه و دستشو میذاره رو دلم با شما حرف میزنه که منو اذیت نکنی مواظب خودت ومن باشی مرد کوچک ما و ... ویارای منم که تموم شدنی نیست هوسای زودگذرکه بابا حمید میپره تا از سرم نیفتاده میخره تا من و شما بخوریم و شما تپل بشی...البته اینم بگم شما مموشک کوچولوی من تو سن سه ما ه و سه هفتگی که باید حدکثر ۸۰ گرم باشی الان نزدیک صد و خرده ای هستی ...  می ترسم خانم شهابی ...
21 مرداد 1393

اولین خرید سیسمونی نی نی مون...

  چند روز پیش با مامان و شوهری رفتیم خرید پارچه نخی برای لباس واسه من  ...بالاخره همش که نمیشه به فکر نی نی بود باید یه کم هم به فکر مامان نی نی بود...  شوخی کردم عزیزدلکم ...چون لباسام دیگه دارن کم کم تنگ میشن و شما خوشگل تو دلی مامان هر روز بیشتر تو دل مامان جا باز میکنی دیگه نمی تونم لباسای قبلی مو بپوشم. خلاصه اینکه بعد از انتخاب پارچه برای خودم رفتیم پارچه مخمل نرم عروسکی هم خریدیم واسه گل پسر مامان زیر انداز بدوزیم ....عزیزکم! مامان ِ مامان ینی مامان بزرگ   (که وقتی بیای بهت یاد میدم بهشون بگی عزیز حلیمه)خیلی خیلی هنرمند هستن و تو بچگی ما هم لباسای ما رو (مامان بهاره و خاله ستاره) رو خودشون می دوختن. طرحش ...
16 مرداد 1393

خرگوشک مهربون و آروم ما...

  دیروز داشتم در مورد هفته چهاردهم تو نت سرچ میکردم مطالب جالبی خوندم که با حال فعلیم کاملا منطبق بود. ابریزش بینی و خون دماغ از حالت های مادر...که من دقیقا الان اینجوریم.خدارو شکر که طبیعیه.من سر هر تغییر کوچولو سریع نگران میشم. شرایط نی نی تو این هفته: وزنش حدود ۶۰ گرمه قدش حدود ۸ سانتی متره حدودهیکلش هم اندازه یه لیموئه...فداش بشم ...
13 مرداد 1393