کمیلکمیل، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

دوران مادرانه

حال این روزای مامان بهار ...و باباحمید...

این روزا دل دردام داره بیشتر میشه ... دیشب هم سردرد عجیبی و بدی داشتم ... باید حتما از خانم دکتر شهابی بپرسم...   ان شاءالله که چیز خاصی نباشه... بابایی بنده خدا از سرکار که میاد خیلی خسته ست مخصوصا که راهش تا شرکت طولانیه و تو راه خسته تر میشه ولی وقتی میاد پیشم میشینه و دستشو میذاره رو دلم با شما حرف میزنه که منو اذیت نکنی مواظب خودت ومن باشی مرد کوچک ما و ... ویارای منم که تموم شدنی نیست هوسای زودگذرکه بابا حمید میپره تا از سرم نیفتاده میخره تا من و شما بخوریم و شما تپل بشی...البته اینم بگم شما مموشک کوچولوی من تو سن سه ما ه و سه هفتگی که باید حدکثر ۸۰ گرم باشی الان نزدیک صد و خرده ای هستی ...  می ترسم خانم شهابی ...
21 مرداد 1393

اولین خرید سیسمونی نی نی مون...

  چند روز پیش با مامان و شوهری رفتیم خرید پارچه نخی برای لباس واسه من  ...بالاخره همش که نمیشه به فکر نی نی بود باید یه کم هم به فکر مامان نی نی بود...  شوخی کردم عزیزدلکم ...چون لباسام دیگه دارن کم کم تنگ میشن و شما خوشگل تو دلی مامان هر روز بیشتر تو دل مامان جا باز میکنی دیگه نمی تونم لباسای قبلی مو بپوشم. خلاصه اینکه بعد از انتخاب پارچه برای خودم رفتیم پارچه مخمل نرم عروسکی هم خریدیم واسه گل پسر مامان زیر انداز بدوزیم ....عزیزکم! مامان ِ مامان ینی مامان بزرگ   (که وقتی بیای بهت یاد میدم بهشون بگی عزیز حلیمه)خیلی خیلی هنرمند هستن و تو بچگی ما هم لباسای ما رو (مامان بهاره و خاله ستاره) رو خودشون می دوختن. طرحش ...
16 مرداد 1393

خرگوشک مهربون و آروم ما...

  دیروز داشتم در مورد هفته چهاردهم تو نت سرچ میکردم مطالب جالبی خوندم که با حال فعلیم کاملا منطبق بود. ابریزش بینی و خون دماغ از حالت های مادر...که من دقیقا الان اینجوریم.خدارو شکر که طبیعیه.من سر هر تغییر کوچولو سریع نگران میشم. شرایط نی نی تو این هفته: وزنش حدود ۶۰ گرمه قدش حدود ۸ سانتی متره حدودهیکلش هم اندازه یه لیموئه...فداش بشم ...
13 مرداد 1393

سونوگرافی دوم...

نی نی مون چهارده هفته و سه روزشه امروز وقت سونو داشتم برای چک کردن جفتم...   آخه دفعه پیش که رفتم پایین بود و استراحت مطلق سه هفته ای داشتم. خدا رو صدهزار مرتبه شکر بهتر شده بودم... راستی فهمیدیم نی نی مون پسره...راستش اولش یه کم دپرس شدم .خیلی خیلی دختر دوست داشتم...ولی بعد فکر کردم شاید من لیاقت بزرگ کزدن دختر رو نداشتم....خدا حکمتایی داره که ما الان شاید متوجه نشیم...برام دعاکنین دوست جونیا... ...
11 مرداد 1393

بابای مهربون

امروز بابایی تعطیل بود و کارگاه نرفت به جاش کلی مدل لباس و سرویس تخت نوزادی دیدیم.   بعضی هاشون خیلی خیلی ناز بودن ...بابایی هم خوشحال بود و گفت هرکدومو انتخاب کنیم میتونیم بسازیبمش.بابایی خودش با عشق برات میسازه. راستی چون من اکثرا دراز میکشم بابایی مانیتور و کیبورد رو اورده رو زمین تا دراز کشیده برم تو نت. دیروز هرکاری کردیم وی پی ان لپ تاب درست نشد پی سی خاله جونی ت رو اوردیم توکار... ...
8 مرداد 1393

ادامه ی ادامه...

خلاصه ماه رمضون دیگه شروع شده بود نتیجه ازمایشو بردیم پیش دکتر گفت کم کاری تیروئید دارم خیلی نگران شدم ...پرسیدم ممکنه برا جنین خطری داشته باشه گفت نه ولی باید درمانش کنین...بعدش رفتیم پیش یه متخصص داخلی لووکسین تجویز کرد و گفت نگران نباشین کم خونی و کم کاری تیروئید یه چیز شایعی بین خانماست که من هر دوش رو دارم...   فقط دعا می کردم و می کنم که نی نیم طوریش نشه... شمام لطفا برام دعا کنین. چند روز پیش رفته بودم دوش بگیرم دیدم زیر پام یه قطره خون افتاد خییییییییییلی وحشت کردم .زوداومدم بیرون رفتیم دکتر.خونه مادرشوهرم بودیم نتونستم برم پیش دکتر خودم...یه سری داروبرام نوشت و چند تاداروی گیاهب تقویت ی هم همینطور بادوهفته استراح...
3 مرداد 1393

ادامه ی 9 خرداد سال 93...

دیگه بعدش کلی دنبال دکتر گشتم و یه دکتر خوب پیدا کردم فقط بدیش اینه که خیل شلوغ میشه هنوزم همینجوره....   شوشو شیش صبح رفت واسه نوبت گرفتن...واسه ساعت نه بهمون وقت داد.اسموشون خانم دکتر شهابیه دکتر معروفیه و مطبش خیلی شلوغ میشه...سرساعت رفتیم تا ده و نیم نشسته بودم تازه نوبت من شده بود که بهش زنگ زدن یه سزارین دارین وضعش خوب نیس رفت...ما دوباره منتظر من تو مطب شوشو هم تو راه پله ها...تنا نزدیکای یک نشسته بودیم خیلی عذاب آور بود بالاخره اومد. سن بارداریمو نه هفته تخمین زد از تارخ آخرین پری...ولی خودم مطمئن بودم نی نی بین ۱۶ تا ۲۸ خرداد اومده...بهش گفتم.گفت تاریخ سونو و پیش بینی هاشون معمولا از دوهفته زودتره... برام چکاب آزمای...
3 مرداد 1393

9 خرداد سال 93

سلاااام...   خب قضیه از اون جایی شروع شد که ما بعد از عید هوس اومدن یه فرشته کوچولو کرده بودیم واسه زندگیمون. ولی با پرس و جو از چندنفر امیدوار نبودیم که زودی بیاد. من وشوشو تیر ۹۱عروسی کردیم ولی به دلیل دانشجوی راه بودن من چند وقت خونه نگرفتیم وبازم مهمون مامان و بابا هامون بودیم. خلاصه بعد از یه سری اتفاقات و انتقالی گرفتنم برا شهر محل سکونتمون ما رفتیم خونه خودمون. تااینکه بعد از عید امسال دیگه وصله مون سر رفته بود و دوست داشتیم یه نی نی تپلو بیاد تو زندگیمون. ولی فکر میکردیم شاید به این زودی ها نشه. تا اینکه شد خرداد ماه و من که هیچ وقت عقب نمی انداختم نه روز عقب انداختم. تو این چندهفته چندبار بیبی چک گرفته بودی...
3 مرداد 1393

سلام ...ما اومدیم...

سلام من مامان بهارم...   نی نی مون سه ماه و یه هفتشه...برای به دنیا اومدنش روزشماری میکنیم من و باباییش... اومدیم اینجا حس های قشنگ و خوبمون رو جاودانه کنیم تا بعد که نی نی بزرگ شد بخونشون... اگه بتونم با چندتایی از مامان گ وگلاب آشنا بشم تا از باتجربه ها کمک بگیرم و با همشرایطای خودم درد ودل کنم خیلی عالی میشه... ...
1 مرداد 1393