حال این روزای مامان بهار ...و باباحمید...
این روزا دل دردام داره بیشتر میشه ... دیشب هم سردرد عجیبی و بدی داشتم ... باید حتما از خانم دکتر شهابی بپرسم... ان شاءالله که چیز خاصی نباشه... بابایی بنده خدا از سرکار که میاد خیلی خسته ست مخصوصا که راهش تا شرکت طولانیه و تو راه خسته تر میشه ولی وقتی میاد پیشم میشینه و دستشو میذاره رو دلم با شما حرف میزنه که منو اذیت نکنی مواظب خودت ومن باشی مرد کوچک ما و ... ویارای منم که تموم شدنی نیست هوسای زودگذرکه بابا حمید میپره تا از سرم نیفتاده میخره تا من و شما بخوریم و شما تپل بشی...البته اینم بگم شما مموشک کوچولوی من تو سن سه ما ه و سه هفتگی که باید حدکثر ۸۰ گرم باشی الان نزدیک صد و خرده ای هستی ... می ترسم خانم شهابی ...