کمیلکمیل، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

دوران مادرانه

مادر شگفت انگیز

خیلی وقته دارم به این فکر میکنم ای کاش میشد مثل شخصیت مادره تو انیمیشین چهارشگفت انگیز باشم؛ همه جامو کش بدم ! مثل الانی که تو اتاق نشستم و به کمیل شیر میدم، دستامو برسونم تا آشپزخونه ناهار رو تا رسیدن حمید حاضرکنم . ظرفهای مونده رو بشورم و ... . یا برسونمشون تا هال و وسایل بازی ریخته و پاشیده رو جمع کنم و ... . چی مییییییشد اگه میشد !!!  
19 مرداد 1394

زنانه های مادری ام...

این روزها خیلی کدبانو شده ام . خودم هم باورم نمیشود . منی  که اوایل زندگی مشترک با حمید هنوز رنگ و بوی شلختگی های مجردی داشتم . حالا برای بی نظمی های خونه و ریخت و پاش ها حرص میخورم . البته خانه ی یه خانم بچه دار به تمیزی و شیکی یه بانوی تازه ازدواج کرده نمیشود . هیچ وقت !  بالاخره  گوشه ای از هال در اشغال بیست و چهارساعته ی یک عدد روروئک رنگی رنگی ست . هرازگاهی توپ هایی که از دست بچه قل خورده زیر مبل فراموش میشود تا ... خدا میداند کی یکی ان زیر پیدایش کند ... اگر نه میرود تا وقت جاروکشی . ممکن است دندانگیر بچه را وقتی مهمان روبرویتان نشسته زیر کوسن پیدا کنید،ان هم درحالیکه خانه رو  تمام روز مثل کوزت سابیده اید...
16 مرداد 1394

آلبوم شش ماهگی

البوم شش ماهگی الهی قربون خنده هات  بشم...با اینکه تب واکسن اذیتش میکرد یه عکس پرسنلی با پشت زمینه میوه ای تو رو روی بند لباسا آویزون نکردن؟! بعد از یه ابتنی تابستونی.. دیگه نمی شد تار نشن... ما از شیشه شیرمون بعنوان دندونگیر استفاده می کنیم... در این حد! کجا رفت؟! فرشته کوچولوی خودمی... خیلی هندونه دوست داره به خدا می سپارمت عزیزدلم ...
16 مرداد 1394

کمیل شیرین من

* کمیل به صدای عطسه کردن من می خنده،قهقهه می زنه!!!مخصوصا به صدای اخرش... باباش میگه خب بچم دوس داره.بازم عطسه کن. * هر چیزی تو دستمونه یا احیانا در حال وول خوردنه باید! توسط کمیل لمس و چشیده شه.باباش داره رانندگی میگنه.نیم وجبی از توبغلم مثل گربه خودشو تا فرمون کش داده و دستاشو بهش رسونده.ولشم نمی کنه! * یه موز واسه همسر پوست گرفتم،افطار کنه.نیم وجی مون انگشتاشو فرو کرده توش و تکون میده.ول کن قضیه هم نیست.بابای بیچاره بعداز ده دقیقه پوره موز میل کردن. ...
6 مرداد 1394

اولین پابوس...

از اردیبهشت پارسال تا حالا پامونو از سبزوار بیرون نذاشته بودیم.نهایتش تا خونه مادر همسر که یه ساعتی راهشه می رفتیم و شب نشده برمی گشتیم.از زمان تولد کمیل که دیگه هیچی! خلاصه حسابی خونگی شده بودیم .همسر بنده خدا، که خانوادگی زیاد مسافرت می رفتن خیلی دمغ بود. چند بار پیشنهاد سفر بهمون شد ولی سردی هوا و بعدش هم گرمی زیاد سبزوار جرئتش رو بهمون نمی داد تا اینکه... عموهای کمیل و ما جمع بودیم منزل خانواده همسر؛ خانواده حمیدجان می خواستن برن مشهد و ما هم اضافه شدیم.خوشحال شدم که بعد از چهارده ماه هوایی تازه می کنیم. ولی هیچی برای یه مسافرت چندروزه اماده نبود. خانواده همسر هم وقتی تصمیم به سفر گرفتن که ما دیگه نمی تونستیم بریم خونه و اسباب سفر ب...
6 مرداد 1394

امروزمون امروزه...

  مشغول خوندن یه کتابی م  به اسم نکات طلایی روابط زناشویی . یه جاهاییش در مورد روابط زناشویی بعد از تولد بچه هاست . برام جالب بود که دقیقا داشت حال این روزای ما رو توصیف می کرد . از عادت مادرای ایرانی که بچه هاشون رو کنار خودشون روی تخت می خوابونن و همسرشون جدا میخوابه . از اینکه بهونه شون شیرخوردن بچه تو نصفه شب و عوض کردن پوشکشو و این چیزاست و بعدها که بچه بزرگتر میشه و شیر نمیخواد خودش از پدر ومادرش جدا نمی شه ... تازه اگه بعد از این مدت، مادر بشارت بارداری دوم رو نده !                          &n...
2 مرداد 1394

مادرِمادرِمادر...

*تو بیمارستان... ساعت ملاقات اقوام با تازه مادر شده ها... مامان بزرگم اومده بود دیدار...تا مامانمو که دو روزی تو دوران بستریم پیشم مونده بود،دید: الهی مادر فدات شه!چقدر لاغر شدی! مامانم اما به صورت اشکی من تو NICO نگاه می کرد و صدای نازنین قربون صدقه ش میومد: الهی قربونت بشم مامان.غصه نخوریا. خدا بزرگه... من داشتم به دست انژوکت خورده کمیل نگاه می کردم و اشک میریختم: الهی من بمیرم مامان جون، این حالتو نبینم...* مادری قصه پرغصه و تکراری ست... مادری زایمان و متولد شدن یک نوزاد نیست... مادری تا پنجاه،شصت و هفتاد سالگی فرزندت ادامه دارد... تو مادر میشوی و فرزند اولویت اول و آخرت میشود...تو یکبار عزیزترین کسی بودی و حال یکی عزیزترین توست....
7 تير 1394

حال این روزهای ما

دلم یه تنوع بزرگ میخواد... حسابی حوصله م از حال و احوال این روزا داره سرمیره... از گرمای زیاد سبزوار که مجبورمون میکنه وقت زیادی رو تو خونه بگذرونیم. میشه بی خیال همه چیز شد و زد بیرون ولی می ترسم کمیل گرما زده شه. می ترسم از اسهال شدنش(ببخشیدا...!!!) تو این روزایی که هر چیزی دم دستشه رو مثل زامبی گاز میگیره( مثل چونه من، سر شونه م، دماغ باباشو و...) و دندونش اذیتش میکنه و در نمیاد...اوووف! از جایی شنیده م اگه پدر و مادرا می دونستن بچه برای هر دندون چه سختی ای(!) میکشه واسه جوونه زدن هر دندونش براش شتر قربونی میکردن... الهی بمیرم.کمیل چی میکشه این روزا. حاضرم همه درداشو بکشم و اذیت شدنشو نبینم. آره ترسم  از این اینه که حالش بد شه...
4 تير 1394

از عرش صدای ربنا می اید...

«...رَمَضان الذّی اَنزَلتَ فیِهِ القُِرآن...»   ماه خدا از راه رسید...مبارکه...   از اینکه از خاطراتکده ی پسرم مثل یه بولتن برای اعلام مناسبتها استفاده کنم بدم میاد و هیچ مناسبتی رو اینجا اعلام و درج نمی کنم ولی رمضان یه چیز دیگه ست...یه چیز دیگه...پس مبارکه... پارسال ماه مبارک کمیل تو دلم بود و تازه یه ماهش شده بود.ما حدود ده روزی مهمون خانواده همسری بودیم یه شهر دیگه.خانواده همسر ادمای خوب و خوش مشربی هستن الحمدلله و البته خوش خوراک(!)و هر وقت میریم خونه شون معمولا سنگ تموم میذارن واسه خوردنیا...دست پخت مامان همسر هم به همین جهت خیلی خوشمزه ست. حمید هر وقت میخواد از غذام تعریف کنه که خوب شده...
28 خرداد 1394